مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

عشق مامان و بابا

شیرین زبونم

امروز دخترم داشت نقاشی میکشید بهم گفت مامان این منم منم گفتم افرین چه قشنگ کشیدی و بعد شروع کردم به توصیف نقاشیش و گفتم چشم هات و خیلی دوست دارم بعد بهم گفت نه مامان چشم نیست می می منه عصر هم داشت با لگو هاش بازی میکرد بعداومده میگه مامان من غصه میخورم ،بهش گفتم آخه چرا مامان داری غصه میخوری؟گفت گلم خراب شد ،گفتم خوب دوباره درست کن بعد رفت و برگشت گفت مامان اعصاب ندارم گلم خراب شد دیگه هی چی برای گفتن نداشتم اون روز توماشین به مامان جون عکس کامیون و رو بنر نشون دادی گفتی این چیه؟مامان جون هم گفت ماشینه بعد تو گفتی نه کامیونه بارهای سنجین سنجین میبره، مامان جون از تعجب مونده بود چی بگه. منم مونده بودم که این و کی و کجا بهت...
28 شهريور 1392

تا 26 ماهگی

لغت نامه دخترم در این روزها خیلی برام جالبه بااینکه ما تا حالا افعال و اینقدر کتابی به زبون نیاوردیم ولی شما میگی بخوان،آمد. سیلیب که فقط چند روز گفتی و بعدش درستش و میگی سیبیل وقتی بهت یه چیزی میگم که متوجه نمیشی یا نمیشنوی میای و مثل پسرخاله سرت و تکون میدی میگی جان؟ من و باعناوین زیادی صدامیکنی از جمله مامان زهرا ، زهرا(فامیلیم) ، مامان زهرا جون ، زهرا ، مامان ،و این آخری و که خیلی دوست دارم زمانیه که یه درخواستی داری میای با یه لحن خیلی شیریینی میگی عزیزم امروزاومدی نشستی کنارم میگی من خیلی دوستت دارم ، بابا رو هم خیلی دوست دارم ، همه رو خیلی دوست دارم . مامان جون ، دایی ، بابا جون ، خاله ، عمو محمد ، مامان جون...
19 شهريور 1392

کلاغ پر 12

وقتی پست وبلاگ آلا جان رو دیدم یادم اومد که من و مبیناهم خیلی ماشین بازی و جاده سازی کردیم ولی فرصت نشده بود بازی هامون و اینجا شرح بدم.این شد که تصمیم گرفتن تو این پست بهش بپردازم.امیدوارم شماهم از این بازی ها درکنار کودکتون لذت ببرید. روزی نیست که دخترم لگوهاش و برای بازی نیاره و هربار درخواست ساخت یه چیز جدید و میده و خودش هم یه چیزایی درست میکنه و براشون اسم میگذاره مثلا تواین عکس میخواست برای اسب هاش اصطبل درست کنه،هنوز کار ساختش و شروع نکرده بودیم که تلفن زنگ شد و من مشغول صحبت، وقتی که تلفنم تموم شد دخترم با ذوق من و به اتاقش دعوت کرد و بهم گفت مامان دیدی ی ی ی اصطبل واین هم تقاضاهایی که مبینا از مامان و بابا میکنه برای ساخت...
17 شهريور 1392

رو ابرا تشریف دارم

ببخشیداز بس رو ابرا بهم خوش گذشته بود که یادم رفت بیام اینجا پستم و تکمیل کنم،این یه هفته ای که گذشت من و دخترم روزهای خوب و خوشی داشتیم،من خوشحال از اینکه دردانه ام اونقدر بزرگ شده که خودش تشخیص میده کی باید بره به دستشویی و دخترم خوشحال از درک اینکه بزرگ شده،اونقدراین کلمه رو دوست داره که به هیچ عنوان راضی نمیشه یبار هم بهش بگم کوچولوی مامان،هر روز صبح وقتی بیدار میشه یادآوری میکنه که من بزرگ شدم و مامان و بابا بهم جایزه دادن من میرم دستشوشو. تجربه ای که من تو این پروسه از رشد دخترم داشتم این بود که هیچ بچه ای مثل بچه ی دیگه نیست و هیچ نسخه ی یکسانی نمیشه برای همه ی بچه ها پیچید،باراولی که پروژه رو شروع کردم طبق خوانده ها شنیده هایم ع...
11 شهريور 1392

مینویسم بی بهونه

فرشته ی کوچولوی من از اینکه هر روز داری بزرگتر میشی و پنجره های جدید و یکی یکی باز میکنی و توش با کنجکاوی سرک میکشی و از اکتشافات هر روزه ات خسته نمیشی خوشحالم. تو این روزها که کلماتت دیگه شدن جمله های 5 یا 6 کلمه ای یکم به فکر رفتم و ترسی تو وجودم هست ترس از اینکه نتونم اونطور که باید تو رو به سوی یه زندگی خوب و موفق سوق بدم.دیگه باید خیلی بیشتر از قبل مواظب روح لطیفت بشم.از خدا میخوام که کمکم کنه.ازخدامیخوام که به همه ی مادرای روی زمین صبر بده،چون مادر بودن نیاز به صبر خیلی زیادی داره. از اینکه اینقدر منظم و مودب هستی خیلی خوشحالم،تو نظم زدی رو دست مامان باید همه چی سرجاش باشه وقتی داریم کاردستی درست میکنیم مدام چسب و قیچی و میبری میگذ...
31 مرداد 1392
1